دومین عاشقانه آرام...

5ماه گذشته...

سلام عزیزم.از آخرین پستی که برات گذاشتم تقریبا 5 ماه میگذره.. تو این چندماه چندتا اتفاق مهم افتاد... پدرت فارغ التحصیل شد.همین چندروز پیش.و مامان هم 2ماهی میشه که میرم سر کار.تو یه موسسه حقوقی کارمو دوس دارم.20 روزی میشه که بابا هم تو همین موسسه مشغول به کار شده و با هم همکاریم. شکر خدا همه چیز خوبه و کم کم داره کارامون رو غلتک میفته.حالا فقط یه مانع سر راهمون هست اونم سربازی باباست که به زودی باید تکلیفش روشن شه... منم از چندروز دیگه باید دانشگاهم برمو ترم 3 فوق لیسانسمو شروع کنم. میبوسمت و خیلی دوستت دارم.شاید یه روزی برای اومدنت تصمیم گرفتیم اما حتی اگه نیومدی هم بدون که خیلی دوستت دارم و همیشه تو ذهنم به شک...
27 شهريور 1391

دوستت دارم...

سلام عشقم خوبی مامی جون؟ فقط اومدم بگم دوستت دارم و دلتنگتم... همه چی خوبه فقط برای پدرجون دعا کن.فردا پس فردا ازش مغز استخوان میگیرن تا نتیجه شیمی درمانی تا امروز رو بفهمن.... مراقب خودت باش فرشته من. ...
4 ارديبهشت 1391

متفرقه!

سلام قشنگم.خوبی؟ من و پدرت هم خوبیم.خدارو شکر. این روزا خبر خاصی نیست.من درگیر درس و تحقیق و سمینارم بابا هم مشغول پایان نامه. پس فردا یه کنفرانس سخت دارم.گاهی هم با بابایی میریم کتابخونه ملی برای مطالعه.البته بابا باید از این به بعد برای نوشتن پایان نامش مدام بره اونجا.اینم عکس دفتر و کتاب مامان درس خونت توی کتابخونه!!     ******************************************************** پی نوشت: امروز با بابایی رفتیم پارک نزدیک خونه و چایی خوردیم.خوش گذشت.بعد هم نشستیم و از بام تهران حسابی شهر رو نگاه کردیم.نمیدونی دیدن هواپیماها که از دور مثل یه نقطه بودن و سوسو میزدن چقدر قشنگ بود.یاد دایی بابک جون افتادم که الا...
29 فروردين 1391

شرح این روزای ما...

سلام عشق مامان.خوبی قربون چشمات که هنوز نمیدونم چه شکلین؟ دلم واسه تو و داداش یا خواهرت قد یه نخودچی شده. این روزا خبر خاصی نیست.باباجون پریشب سورپرایزم کرد و بی خبر از کرج اومد تهران خونمون. آخه گفته بود فرداش میاد!تازه برام یه کلاغ خشگل و ناز خریده که میکنمش توی دستم و کلی باهاش حال میکنم!صدای کلاغم درمیاد از توی منقارش.به بابا گفتم صبحا با همین کلاغ میام و از خواب بیدارت میکنم بابا هم اینجوری شد آخه بابایی خیلی خوابالو هست و صبحا به زور باید بیدارش کنم. این روزا بابا یه فرصت خوب واسش پیش اومده که بتونه یه مقدار پول به دست بیاره.یه کاریه مربوط به حواله خودرو.خدا کنه بشه.ولی من که چشمم آب نمیخوره فردا صبح باید برم دانشگاه.نمیدون...
19 فروردين 1391

ما برگشیم...

سلام جیگیلی مامان.. ما از سفر برگشتیم.واااای که سفر خیلی خوبی بود.بعد از عروسی خاله نرگس(٢٦اسفند) رفتیم مریوان و بانه و ارومیه و همه جا کلی بهمون خوش گذشت..عالی بوووود.جات خالی عشقم.هم شما هم همه دوستای نینی وبلاگیمون.. اینقدر خاطرات زیاد و مفصله که حال نوشتنشو ندارم.اما توی پست بعدی با عکسا همه توضحات لازمو برات میذارم.راستی خاله فاطی اینا همین الان از خونه ما حرکت کردن به سمت چالوس.دلم براشون تنگ شد..... مراقبت کن از خودت فرشته نازم.بووووس
14 فروردين 1391

چهارشنبه سوری سال 1390

سلام عزیز دلم.خوبی مامانی؟ دیشب شب خیلی خوبی بود.درواقع دیشب آخرین چهارشنبه سال 1390 یا بعبارتی همون چهارشنبه سوری بود.دم دم غروب با بابایی رفتیم بیرون 1دوری بزنیم دیدیم خیابونا خیلی خلوته این بود که برگشتیم و تصمیم گرفتیم توی کوچه خودمون آتیش روشن کنیم تا کم کم همسایه ها جمع بشن.اما دریغ از حضور همسایه های بی ذوق..خلاصه 5،6 نفری (از کل کوچه به اون عظمت) جمع شدن و من بابایی هم که به کار شریف چوب و تخته و مبل کهنه جمع کنی مشغول بودیم تا آتیشو روشن نگه داریم.یه سر هم به کوچه بغلی زدم که کلی توش بزن و برقص بود و خیلی خوش گذشت.آخر شب هم که با تذکر مامورا روبرو شدیم با تعدادی از جوونای هم سن و سال رفتیم تو پارکینگ یه ساختمون و اونجا کمی پایکوبی...
24 اسفند 1390

این روزای مامان..

سلام مامانی.چطوری عزیزکم؟ این روزها زیاد دل و دماغ ندارم.نمدونم چرا یه سردرد لعنتی افتاده به جونمو ول بکن نیست که نیست! بابایی بعد از چند روز که خونه ما بود امروز رفت کرج خونه خودش.مادرجون هم بعد از 10روز که برای کارهای مقدماتی عروسی خاله نرگس جون رفته بود شمال دیشب برگشت.26 عروسی خاله نرگسه و من خیلی براش خوشحالم.خاله فاطی هم نینی دومش توی راهه و چندروز پیش سونوگرافیش نشون داد که یه پسر توی راه داره.این دومین پسرشه.هرچند خودش دوس داشت این یکی دختر باشه اما خدا بهش پسر داد.ایشالا که سالم باشه و خاله فاطی جون زایمان راحتی داشته باشه.پدر جون هم باید فردا پس فردا برای انجام دوره ششم شیمی درمانی بره بیمارستان بستری بشه.پدرجون تقریبا شش ماهه ...
19 اسفند 1390

فقط تویی که برام مهمی..

سلام عزیزم.   امشب اومدم تا بهت بگم چه دختر هستی چه پسر برام خیلی ارزشمندی.اونقدر ارزشمند که به خاطرت هرکاری خواهم کرد و هرحرفی رو خواهم شنید.از طعنه و کنایه و متلک گرفته تا مسخره کردن و دست انداختن دیگران همه رو تحمل میکنم.به خاطر تو... راستشو بخوای بارها و بارها توی زندگیم پیش اومده که دلم میخواسته یه چیزی یه جایی یا یه کسی رو داشته باشم که بشینه و  برام از تک تک خاطرات دوران کودکی و نوجوونی یا حتی خاطرات قبل از بودن من و .... بگه، اما خب این اتفاق هیچوقت نیفتاده.درسته که مادرجون و پدر جون گاهی میشینن و برام تک و توک از خاطرات بچگیم میگن اما هیچوقت اونجوری که من دلم میخواسته نبوده. دریغ از خیلی عکسا که...
14 اسفند 1390