این روزای مامان..
سلام مامانی.چطوری عزیزکم؟
این روزها زیاد دل و دماغ ندارم.نمدونم چرا یه سردرد لعنتی افتاده به جونمو ول بکن نیست که نیست!
بابایی بعد از چند روز که خونه ما بود امروز رفت کرج خونه خودش.مادرجون هم بعد از 10روز که برای کارهای مقدماتی عروسی خاله نرگس جون رفته بود شمال دیشب برگشت.26 عروسی خاله نرگسه و من خیلی براش خوشحالم.خاله فاطی هم نینی دومش توی راهه و چندروز پیش سونوگرافیش نشون داد که یه پسر توی راه داره.این دومین پسرشه.هرچند خودش دوس داشت این یکی دختر باشه اما خدا بهش پسر داد.ایشالا که سالم باشه و خاله فاطی جون زایمان راحتی داشته باشه.پدر جون هم باید فردا پس فردا برای انجام دوره ششم شیمی درمانی بره بیمارستان بستری بشه.پدرجون تقریبا شش ماهه که به بیماری سرطان معده مبتلا شده اما خدارو شکر خوش خیمه و تحت درمانه و انشالله به زودی خوب خوب میشه.دیگه خبر خاصی نیست جز اینکه دم عیده و همه چیز رنگ و بوی بهار داره.بابایی دیروز برام یه گوشی موبایل هدیه خرید و گفت که این کادو به مناسبت عیده.دستش درد نکنه گوشی قشنگ و خوبیه.پدر بزرگ و مادر بزرگتم یه مقداری پول ریختن به حساب بابا تا از طرف اونا برام یه دستبند طلا عیدی بخره.دستشون درد نکنه.این اولین عیدیه که من عروسشونم و میخوان سنگ تموم بذارن.ایشالا که سلامت باشن.
دیگه خبر قابل عرضی نیست گل مامان.دوستت دارم و میبوسمت.مراقب خودت باش.بابای