شرح این روزای ما...
سلام عشق مامان.خوبی قربون چشمات که هنوز نمیدونم چه شکلین؟
دلم واسه تو و داداش یا خواهرت قد یه نخودچی شده.
این روزا خبر خاصی نیست.باباجون پریشب سورپرایزم کرد و بی خبر از کرج اومد تهران خونمون.آخه گفته بود فرداش میاد!تازه برام یه کلاغ خشگل و ناز خریده که میکنمش توی دستم و کلی باهاش حال میکنم!صدای کلاغم درمیاد از توی منقارش.به بابا گفتم صبحا با همین کلاغ میام و از خواب بیدارت میکنم بابا هم اینجوری شد آخه بابایی خیلی خوابالو هست و صبحا به زور باید بیدارش کنم.
این روزا بابا یه فرصت خوب واسش پیش اومده که بتونه یه مقدار پول به دست بیاره.یه کاریه مربوط به حواله خودرو.خدا کنه بشه.ولی من که چشمم آب نمیخوره
فردا صبح باید برم دانشگاه.نمیدونی چقدر درس و کار و تحقیق و کنفرانس دارم که هنوز هیچ کدومشو انجام ندادم!وااااااای خدا به دادم برسه پایان نامه بابایی هم هنوز مونده و تنبلی باعث میشه هی امروز و فردا کنه!خدایا یه اراده جدی به بابا جون بده بشینه پای پایان نامشو تمومش کنه بره.١کم هم دل نگران سربازیشم.خدا خودش همه کارا رو راست و ریس کنه.آمین.
راستی همین چند ساعت پیش پدر جون از بیمارستان مرخص شد و دوره ٧ شیمی درمانی هم به سلامتی تموم شد.خدایا شکرت...
دیگه فعلا خبر قابل عرضی نیست.دوستت دارم قشنگم.فعلا.